(ترجیع بند)اباعبدالله الحسین ع******
(ترجیع بند)اباعبدالله الحسین ع******
بند اول
روز دوم از محرم شد عیان
آمد اندر کربلا شاه جهان
گفت با یاران با مهر و وفا
این زمین باشد محل دفن ما
در همین جا از جفای کوفیان
رأس من بر رأس نی گردد عیان
دست عباسم شود از تن جدا
پشت من از داغ او گردد دوتا
اکبرم در راه حق گردد شهید
مادرش گردد ز داغش نا امید
پاره حلق اصغرم از تیر کین
می شود از ظلم و جور مشرکین
قاسمم گردد چو مه در خون تپان
از جفای کوفیان و شامیان
زینبم گردد اسیر و خون جگر
کودکانم در بیابان دربدر
عابدینم می شود بی غمگسار
چون اسیران فرنگ و زنگبار
پس بگفتا با علمدارش چنین
کن پیاده کاروان در این زمین
این مکان نامش زمین کربلاست
این مکان آخر توقفگاه ماست
هر که با ما هست در این سرزمین
می شود از تیغ کین در خون عجین
هر کسی خواهد رود در خانه اش
راحت و آسوده در کاشانه اش
بند دوم
باز گفتا خسرو کون و مکان
کربلا باشد سرایی جاودان
کربلا یعنی نزول رحمت است
کربلا یعنی بروز همت است
کربلا افزون ز هر آبادی است
کربلا سرمشق هر آزادی است
کربلا جولانگه شیران بود
جلوۀ حق دمبدم تابان بود
کربلا گردد گلستانی بیا
شاخ و برگش یاوران با وفا
کربلا منزلگه قدوسیان
کربلا عبرتگه اهل جهان
هر که جانبازی کند در راه دین
زنده ماند تا به روز واپسین
کربلا قربانگه جانان بود
ذبح اسماعیل را پایان بود
چون که شد امر خداوند قدیم
کِای خلیلم کن نظر ذبح عظیم
بهر ما آورده او قربانیان
نامداری همچو عباس جوان
دیگری چون اکبر گلگون کفن
وان یکی چون اصغر شیرین سخن
قاسم و عبداللّهش در حال غش
کودکانش جملگی در العطش
باز بنگر عون و جعفر همچو شیر
از جفا گردیده اند آماج تیر
پس نظر کرد آن خلیل حق چنین
گفت یا رب کیست در خونش عجین
شد ندا فرزند تو سبط رسول
پور حیدر نوگل باغ بتول
این یکی از بندگان خاص ماست
جلوه گاه مظهر لطف خداست
نام او باشد حسین اندر جهان
خواهرانش از فراقش در فغان
پس خلیل بی خلل افسرده شد
در مصیبت چون گل پژمرده شد
بند سوم
شاه دین چون گشت عازم بر جهاد
هر چه بودش بهر حق در کف نهاد
چون مهی بنشست آندم روی زین
قدسیان گفتند بر وی آفرین
هِی بزد بر ذوالجناح نیک پی
کِای براق برق پیما تا به کی
رو سوی میدان که روز محنت است
بر سر ما جمله ابر رحمت است
شد خرامان آن شه والاتبار
کهکشانها گشت از وی شرمسار
رو به روی لشکر آمد همچو شیر
ایستاد و با کلامی دلپذیر
گفت با آن کوفیان بی حیا
من حسینم نور چشم مصطفی
پیرو قرآنم و دین رسول
مادر من هست زهرای بتول
دعوتم کردید در این سرزمین
میزبانی در جهان نبود چنین
گر کشم تیغ از کمر ای کوفیان
می کنم این دشت چون فصل خزان
دست و سرها را کنم از تن جدا
تا ببیند ابن سعد بی حیا
ضرب دست خود کنم گر آشکار
آفرین گوید مرا پروردگار
می کنم اتمام حجت بر شما
هر که باشد طالب دین خدا
سوی ما آید که گردد رستگار
جاودان ماند به پیش کردگار
ناگهان از خیمه گه بر شد فغان
در میان بانوان و کودکان
ذوالجناحش راند بر سوی حرم
گفت زینب یادگار مادرم
گو به من این ناله و فریاد چیست
این هیاهوی زنان از بهر کیست
گفت زینب کِای شه کون و مکان
چون طلب کردی تو نصرت این زمان
بند چهارم
اصغر از گهواره، خود پرتاب شد
زین عمل اهل حرم بی تاب شد
شه بگفتا رو بیاور اصغرم
تا ببینم نوگل سیمین برم
زینبش آورد اما خشک لب
بود در گهواره در تاب و تعب
شه گرفتش چون گلی اندر کنار
سوی لشکر گشت آندم رهسپار
گفت ای لشکر که این طفل حزین
گشته از تاب عطش بس دل غمین
گر دهیدش آب از بهر خدا
می دهد اجر شما را در جزا
زین سخن شد بهر لشکر ولوله
گفت بن سعد لعین کو حرمله
گشت حاضر آن لعین بد سیَر
گفت بر اصغر زنم یا بر پدر
گفت آن ملعون بی شرم و حیا
بر گلوی طفل تیرت کن رها
تیر شد پرّان و آمد تا رسید
آن گلوی نازک اصغر درید
کرد پرپر همچو مرغی نیم جان
روی دست خسرو لب تشنگان
گفت بابا من شدم سیراب چون
مادرم از بهر من دل پر ز خون
شه چو آوردش به سوی خیمه گاه
زینبش بگرفت با افغان و آه
وامصیبت چون ببیند مادرش
من نمی دانم چه آید بر سرش
همچو زینب خاک غم بر سر کند
دمبدم یاد از علی اصغر کند
گوید ای نور دو عینم رود رود
بلبل باغ حسینم رود رود
کاش بودم کور تا در این جهان
من نبینم جسم پاکت خون تپان
ای سگ درگاه زهرای بتول
گشته ای "رونیزیا" زین غم ملول
بند پنجم
باز شد شه سوی میدان رهسپار
تا زند خود را به قلب کارزار
همچو شیر شرزه آمد بهر جنگ
برکشیدی تیغ خود را بی درنگ
دید می آید صدایی از عقب
صبر کن ای پادشاه تشنه لب
دارم از زهرای اطهر مادرم
یک وصیت ای گل مه پیکرم
شد پیاده خسرو والاتبار
گفت خواهر چیست برگو آشکار
گفت می خواهم ببوسم روی تو
جای مادر حنجر خوشبوی تو
شه چو یاد مادرش زهرا فتاد
برکشید او آه سردی از نهاد
شد سوار و گفت زینب خواهرم
کن حلالم خواهر غم پرورم
عابدینم را پرستاری نما
کودکان را جمله غمخواری نما
چون روان شد کودکی از ره رسید
گفت شاها صبر کن دارم امید
او نظر افکند روی دخترش
خشک لب اما دو چشمان ترش
گفت می گردم یتیم و دربدر
گو چه سازم با گروه بد سیَر
در جوابش گفت ای نور بصر
عابدین باشد تو را جای پدر
رو به خیمه آتشم بر جان مزن
کن شکیبایی تو ای سیمین بدن
چون سکینه رفت اندر خیمه گاه
زد به سر با ناله و افغان و آه
بود از بهر پدر او نوحه گر
دمبدم میگفت گشتم خون جگر
زینبش گفتا که ای نور دو عین
گریه کم کن ای گل باغ حسین
غم مخور ای دختر شیرین زبان
صبر کن یک لحظه ای آرام جان
بند ششم
شه به سوی رزمگه آورد رو
کرد در اتمام حجت گفتگو
کِای گروه مردم بی اعتبار
ما مسلمانیم نی از زنگبار
کودکانم جمله از تاب عطش
در خیام افتاده اندر حال غش
قطرۀ آبی دهید ای کوفیان
از برای کودکان ناتوان
ورنه ای قوم لعین بی حیا
می کنم سرها زتن یکسر جدا
نعرۀ الله اکبر برکشید
ابن سعد و لشکرش بر خود تپید
گفت من فرزند پاک حیدرم
در شجاعت وارث آن سرورم
الغرض زد بر صف لشکر چنان
دست و سرها ریخت چون باد خزان
بانگ احسن احسن از کروبیان
آفرین گفتند بر شاه جهان
لشکر کوفی هزار اندر هزار
جملگی آماده از بهر فرار
شه ستاد و تکیه زد بر نی چنان
تا کند یک لحظه راحت، ناگهان
آن زمان آمد یکی تیر سه پر
شد چو بر قلب شریفش کارگر
من نمی گویم که چون شد شاه دین
همچو عرش حق بیامد بر زمین
ذوالجناحش رفت سوی خیمه گاه
شیهه زن با ناله و افغان وآه
گفت زینب کِای سکینه کن نظر
بین صدای شیهۀ اسب پدر
خیز از جا و ببین ای نور عین
از سفر برگشته بابایت حسین
شد برون آن دختر دل پر ز خون
دید اسب باب زینش واژگون
زد به سر گفتا که ای زینب بیا
خاک غم شد بر سرم زین ماجرا
بند هفتم
جمله زنها از حرم بیرون شدند
سرزنان از غم چنان مجنون شدند
آن یکی با صد فغان و شور و شین
وان دگر می گفت مولایم حسین
آن یکی می گفت باب اطهرم
کِای فرس چون شد شه غم پرورم
گفت زینب کِای فرس چون تاختی
گو که شاه دین کجا انداختی
دختری آمد لجامش را گرفت
جملگی زنها شدند اندر شگفت
گفت بابم تشنه لب بود ای فرس
آب دادندش؟ بگو ای خوش نفس
در میان آن زنان و کودکان
اشک ریزان بود اسب بی زبان
الغرض اسب از جلو زنها عقب
رفت تا بالین شاه تشنه لب
وامصیبت چونکه دیدند این چنین
بر سر بالین شه شمر لعین
خنجر از کین می کشد بر حنجرش
غرق خون گردیده یکسر پیکرش
گفت زینب کِای لعین بی حیا
مهلتی ده لحظه ای بهر خدا
تا رسانم قطره آبی بر لبش
خشک گردیده لبانش از عطش
شاه دین چون دید زینب خواهرش
اشک ریزان ایستاده در برش
گفت خواهر زینبم رو در حرم
تا نبینی شمر می بُرد سرم
کودکانم را پرستاری نما
عابدین را یار و غمخواری نما
زینب از فرمودۀ شاه جهان
در حرم برگشت نزد بانوان
ناگهان الله اکبر شد بلند
زین صدا گردید زینب مستمند
رفت بر بالین زین العابدین
گفت می لرزد چرا این سرزمین
بند هشتم
در جواب زینب بی غمگسار
گفت آن دم خسرو والاتبار
پرده بالا زن ببینم چون شده
کربلا بهر چه غرق خون شده
اشک ریزان گشت و گفت ای بینوا
رأس بابایم بریدند از قفا
شو مهیا بهر رفتن سوی شام
کار ما شد عمه جان اینجا تمام
زینب از آن روز شد چون قهرمان
بهر یاری زنان و کودکان
گه پرستاری به زین العابدین
گاه همدرد زنان دل غمین
گه تسلی می دهد بر کودکان
گاه از بهر عزیزان در فغان
آه زان دم چون کند عزم سفر
هم سفر با کوفیان بد سیَر
کوفه را از خطبه او ویران نمود
مرد و زن را زار و سرگردان نمود
عابدینش گفت اُسکُت عمه جان
بین تو رأس شاه دین بر نی عیان
چون نظر کرد آن خطیب خوش بیان
دید بر نی یک سری دارد مکان
پر ز خاک و خون و خاکستر شده
جلوه گر همچون گل احمر شده
گفت جانا در کجا بودی چنین
خاک و خاکستر تو داری بر جبین
کاش بودم کور ای جان اَخا
تا نبینم غرق خون رأس تو را
شد چو وارد مجلس ابن زیاد
دید بزم شادی آن بد نهاد
گفت ای ملعون بی شرم و حیا
کشتی آخر زادۀ خیرالنسا
می کنی مستی بدون واهمه
پیش چشم دختران فاطمه
این زنان و کودکان بینوا
جمله می باشد حریم مصطفی
بند نهم
بعد چندی دخت شاه لافتی
گشت عازم جانب دشت بلا
چون که وارد گشت اندر شهر شام
شامیان کردند یکسر ازدحام
اهل بیت مصطفی اندر فغان
شامیان بی حیا شادی کنان
کودکان فاطمه با شور و شین
شامیان خوشحال از قتل حسین
کوچه و بازار و بام و خانه ها
جملگی بودند چون دیوانه ها
پیر مردی رو به زین العابدین
کرد و گفتا با زبان شرمگین
شکرلله ای اسیر زنگبار
گشته ای اینک به حکم حق دچار
مظهر لطف خداوند جهان
کرد آغاز سخن آن خوش بیان
گفت با من گو که قرآن خوانده ای
یا که در آیات او وامانده ای
گفت زین العابدینش از وفا
هست قرآن جمله اندر شأن ما
معنی آیات را فهمیده ای
یا که تأویلات آن سنجیده ای
آت ذالقُربی که در قران بود
از برای ما همی برهان بود
جد من باشد علی مرتضی
جد اعلایم به نام مصطفی
مادرم زهرا بود ای با وفا
کشته شد او در ره دین خدا
گر تو می بینی مرا در شور و شین
تشنه لب کشتند بابایم حسین
زد به سر گفتا که ای شاه زَمن
من نفهمیدم برس فریاد من
توبه کردم توبه ام فرما قبول
حق زهرا مادرت دخت رسول
در جوابش گفت شاه انس و جان
من پذیرفتم تویی از شیعیان
بند دهم
در خرابه شد چو آنها را مکان
روز و شب بودند در آه و فغان
تا شبی طفلی پدر در خواب دید
چون که شد بیدار بابا را ندید
گفت با زینب که ای خونین جگر
بودم اینک من به دامان پدر
گو چه شد بابم دگر ای عمه جان
از سفر برگشت آن آرام جان
زینبش گفتا که ای غم مبتلا
رفته بابت در زمین کربلا
غم مخور جانا که او آید همی
بر دل زارت نماید مرهمی
در خرابه شورش و غوغا تنید
ناله ها آمد چو بر گوش یزید
گفت آن ملعون بی شرم و حیا
از که باشد وز چه این شورش به پا
در جوابش گفت کان بودش ندیم
در خرابه هست یک طفلی یتیم
گوئیا در خواب بابش دیده است
گشته چون بیدار دل رنجیده است
گفت آن ملعون پر جور و جفا
تا که رأس خسرو گلگون قبا
در خرابه آورند اندر برش
یک دمی آسوده گردد دخترش
زینبش با چشم گریان در کنار
دمبدم می گفت کِای سیمین عذار
گریه کم کن ای نهال نو ثمر
می رسد باب تو اکنون از سفر
ناگهان رأس شه لب تشنگان
آمد و شد بر رقیه میهمان
گفت عمه چیست این پوشیده سر
گفت دارد این مراد تو به بر
زد عقب روپوش چشمش باز کرد
ناله و فریاد را آغاز کرد
گفت بابا آمدی خوش در برم
در کجا بودی تو ای تاج سرم
بند یازدهم
در کجا بودی که من نالان شدم
از فراغت روز و شب گریان شدم
در کجا بودی تو ای بدر منیر
تا ببینی زینبت گشته اسیر
شد خرابه باز در شور و فغان
زاهل بیت خسرو لب تشنگان
این خرابه بی در و دیوار و بام
روز گرما بود و شب سرما تمام
عابدین در گردنش زنجیر کین
زینب از بهر برادر دل غمین
کودکان هر لحظه اندر شور و شین
گاه بر عباس و گاهی بر حسین
بود بالینش سراسر خشت و گِل
نان و آبش جملگی بُد خون دل
کودکان شام هر یک با پدر
پیش چشم کودکان خون جگر
هر یکی می گفت با زینب چنان
ما مگر بابا نداریم عمه جان
زینب اندر پاسخ طفلان زار
دمبدم می گفت آن بی غمگسار
رفته جانا بابتان اندر سفر
صبر باید کرد تا آید پدر
ناگهان آمد زنی با احتشام
کرد با دخت علی آندم سلام
گفت ای بانو تویی اهل کجا
گو به من اینک تو از بهر خدا
گفت از اهل مدینه ما زنان
گشته ایم اینک اسیر شامیان
لخظه ای در فکر رفت و گفت زن
از کدامین کوچه ای بانوی من
گفت با زینب که ای نور دو عین
گو که داری آشنایی با حسین
در جواب آن زن نیکو لقا
گفت حق داری که نشناسی مرا
زد به سر بنشست بر روی زمین
گفت آیا زینبی ای دل غمین
گفت آری هنده جان من زینبم
کرده یکسان داغها روز و شبم
گفت زینب جان حسینت چون شده
گفت جسمش غرق اندر خون شده
گفت برگو بهر چه او شد شهید
گفت هنده از جفاهای یزید
هنده گفتا خاک عالم بر سرم
گو چه شد عباس و عون و جعفرم
زینبش گفتا که اندر کربلا
کشته شد با قاسم نو کدخدا
کن فغان "رونیزیا" هر روز و شب
بهر زینب دختر میر عرب
زن به سر "رونیزیا" با شور و شین
بشنو از زهرا صدای یا حسین
بند دوازدهم
هر زمان میگفت کِای بی غمگسار
تشنه لب گشتی شهید ای دل فکار
من فدای آن لب عطشان تو
جان فدای آن تن عریان تو
جسم تو در کربلا چون لمعه نور
رأس تو در کوفه باشد در تنور
پیکرت در کربلا افتاده سخت
رأس تو در کوفه آویز درخت
بر تو گریم یا برای اکبرت
یا برای اصغر سیمین برت
وامصیبت خاک غم بر سر کنم
یاد از عباس نام آور کنم
بر تو گریم ای شه گلگون قبا
یا برای قاسم نو کدخدا
بر تو گریم ای شه گل پیرهن
یا به حال زینب دور از وطن
بر تو گریم یا به عون و جعفرت
یا که بر کلثوم زار و مضطرت
بر تو گریم یا به زین العابدین
یا رقیه کودک زار و حزین
ای سگ درگاه زهرای بتول
گشته ای "رونیزیا" زین غم ملول
التماس دعا - برای شادی روح شاعر مرحوم صلوات
اللهم صل علی محمد و آله و ذریّته و عجل فرجهم و فرجنا بهم و احشرنا معهم
ذریّه یعنی = نسل، فرزندان، سُلاله، دودمان، احفاد....
- ۹۷/۱۰/۰۵